وبلاگ شخصی محمدرضا اسلامی |
۷۷/۷/۷
اوایل پائیز بود و آغاز کلاسهای ترم جدید . صبح بود و عجله برای رسیدن به کلاس . "اولین جلسه" کلاس مکانیک خاک بود با استادی که هنوز ندیده و نمی شناختیمش . منتظر این دیدار جدید و آغاز این درس جدید . مهندس خرازی فر نام استاد یا مدّرس آن درس بود .در فکر که روزی دیگر است و ترمی دیگر و درسی دیگر و این هم جناب استادی دیگر ... استاد به کلاس آمد و با گپ و گفتی نسبتاً صمیمانه و با لحنی کمی شوخ و کمی کنایه دار شروع کرد و بعد هم آغاز توضیحاتی راجع به مهندسی مکانیک خاک .
مثل همه درسها بعد از بسم اله و معرفی درس ،حرف دوم راجع به نمره است و اینکه چطور امتحان می گیرم و نمره چطوری محاسبه می شود و از این حرفها.همان داستان بی مزۀ کاسبی نمره. که با همان لحن شوخ و کنایه آمیزش درآمد و گفت : "خلاصه که امیدوارم این درس رو خوب بخونید تا بحقّ این روزِ مبارک! که روز آشنایی ماست با هم ، هیچ کدومتون این درس رو نیفتید ..." و بعد گفت امروز چه روزیه ؟ که چند نفری با هم از این بر و آن بر کلاس گفتند : هفتِ هفتِ هفتاد و هفت . روی تخته چهار هفت را نوشت . و دوباره که : انشااله به میمنت این "روز مبارک" بخونید که نیفتید! یک دفعه به فکر افتادم که عجب! چه اتفاق جالبی بوده و من بی خبر. مهندس خرازی فر گفت : چند سال دیگه دوباره این اتفاق می افته ؟ چند نفری ازاین بر و آن بر کلاس گفتند :ده سال دیگه . یک دو نفری هم گفتند : یازده سال دیگه. و استاد گفت : آفرین به دانشجوی باهوش! بله یازده سال دیگه می شه ۸/۸/۸۸ ....
دقیقاً به یاد دارم که همان روز با خود گفتم : " کو تا یازده سال دیگه ...
********************
سریع گذشت آن یازده سالی که در ذهن طولانی تر از طولانی می نمود. سریع تر از آن که آن روز هفتِ هفتِ هفتاد وهفت گمانش را می بردم. شاید سریع واژه درستی نباشد چرا که برخی از روزها و ایّامی که گذشت بسیار سخت و تلخ و کند گذشت ، اما امروز که نگاه می کنی می بینی انگار همه چیز مثل یک خواب یا یک فیلم یا حتّی قطعه ای از یک فیلم در ذهن تو هست ... گذر سریع ایّام و روزها و شب ها
********************
دیروز نُهِ نُهِ نود و نه بود و از ۸/۸/۸۸ یازده سال گذشت . این یازده سال چطور گذشت ؟ شاید واژه سریع واژه درستی نباشد اما انگار به تصاویری پشت سر هم یا به قطعه ای از یک فیلم در ذهنم می نماید ! ... آره ، روز هفتِ هفتاد و هفت فکر نمی کردم این طور به نهِ نود و نه برسم !...
*******************
باز هم مصراعِ اوّل این بیت فوق العادۀ مولانا در ذهن می درخشد ، شفاف چون تلولو نور در برکۀ آب :
روزها گر رفت گو رو باک نیست...
تو بمان ای آنکه جزتو پاک نیست
**********************
براستی ، روزها گر رفت ، گو رو ، باک نیست ؟؟؟
من که چنین فکر نمی کنم.
![]() |
POWERED BY BLOGFA.COM |
![]() |