وبلاگ شخصی محمدرضا اسلامی
 

گلعُذاران از گُلستان می رسند

 

...و سرانجام تو آمدی ای عزیز من

و چه دیر آمدی و چقدر تو را انتظار کشیدم

چه سخنها که با تو در دل نگفته ام

چه نجواها که نداشته ام

چه پیامها که نفرستاده ام

و حالا .... سرانجام ....  تو آمده ای   ....در کنار من و با من و نزد من

«مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست

تا  کنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست»

و سرانجام تو آمدی و این " نفخۀ جدید" را که از دمِ " او" دمیده شده، به همراه گرفته ، با خود آورده ای

و من امروز بی تاب ...این نفخۀ جدیدِ دمِ رحمانی را در آغوش می فشرم

یارب این بوی خوش از روضۀ جان می آید

یا نسیمی است کز آن سوی جهان می آید

برایت هزاران لحظۀ پرشُهود ، هزاران ادراک عمیق ، هزاران نگاه ناب و غِنای در نفس...را آرزومندم...

« دل را مجال نیست که از ذوق دَم زند

جان سجده می کند که خدایا مبارک است!»

******************

آری سحرگاه ۳۱ فروردین ماه ۱۳۸۸ روزی است بهاری که در غلغلۀ شکوفه ها ، بهارِ جانِ من ، بهار در بهار شد چون "تو" پسرم آمدی... و چه پرشکوه است که شکوفایی تو را در بهار ، در آوازخوانی پرشکوهِ شکوفه ها می بینم. چه بهارِ بهاری ای... تا باد چنین بادا .(۱)

 

ای نوبهارِ خندان ، از لامکان رسیدی

 بویی ز یار داری، از یارِ ما چه دیدی...؟

 

خندان و تازه رویی ، سرسبز و مُشک بویی ،

 همرنگِ یارِ مایی، یا رنگ از او خریدی...؟! 

                                                       مولوی

بهار در بهار

دست در دست پسرم!


۱- تصاویر سحرگاه ۳۱ فروردین از بیمارستان شیمین بیوئین، کوبه .

  نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۰۲/۰۱ساعت ۸:۵۴ ق.ظ  توسط محمدرضا اسلامی  | 
 
  POWERED BY BLOGFA.COM